خیلیهایمان عادت کردیم به کار تکراری. از تجربههای جدید میترسیم و خیلی وقتها حاضر نیستیم برویم کاری را انجام بدهیم که بکر مانده و کسی قبل از ما سراغش نرفته است. ترجیح میدهیم پایمان را دقیق همانجایی بگذاریم که بقیه گذاشتهاند و همان کاری را بکنیم که جلوتر از ما یکی دیگر انجامش داده است. حاضر نیستیم بگردیم و ببینیم جایِ خالیمان کجا بیشتر حس میشود و برویم همانجا را پُر کنیم.
آخر ریسکش بالاست و احتمالاً عالم و آدم پشت سرمان حرف میزنند و شاید مسخرهمان کنند. آدمهایی مثل متین قربانی کم پیدا میشوند. طلبهای دهه هفتادی که از همان روز اول طلبگی دنبال این بوده ببیند نبود یک روحانی کجا بیشتر حس میشود تا برود همان جای خالی را پُر کند. دستآخر و بعد از کلی تحقیق و تفحص به این نتیجه میرسد که در کمپ ترک اعتیاد و بین معتادان در حال ترک، جای یک طلبه خیلی خالی است.
من قبل از اینکه وارد طلبگی شوم، عاشقش بودم و الان عاشق لباسی هستم که تنم هست. برای منِ عاشق مهم بود که بگردم و ببینم کجا باید این لباس باشد و نیست. برایم مهم نبوده و نیست جایی که قرار است بروم و کار کنم پول دارد یا نه؟ اصلاً من را قبول میکنند؟ دور و بریها و اطرافیان به من چه میگویند؟ استادی داشتیم که میگفت بروید کاری را بکنید که نفر بغل دستیتان انجام نمیدهد. همین جمله شد سرلوحه کار من.
با خودم گفتم امام جماعت مسجد بودن خیلی خوب است، اما رُفقای دیگرم این کار را به نحو احسن انجام میدهند. روضهخوانی هم مقام بالایی دارد، اما باز یک عده دیگر در این میدان مشغول فعالیت هستند. باز نشستم و فکر کردم که اگر بروم وارد وادی قضاوت بشوم بد نیست، اما دیدم که جمع زیادی از طلبهها به عشق قاضی شدن وارد حوزه علمیه شدهاند. چند وقت بعد به این نتیجه رسیدم که بروم کارِ فرهنگی بکنم، هرچه سبک و سنگین کردم، دیدم خیلی از بچهها و سازمانها قبلتر از من به این فکر افتادهاند و پُر قدرت دارند کارشان را میکنند. پس آنجا هم جای من نبود.
دوباره خیلی جدی شروع کردم به گشتن که ببینم واقعاً کجا نیاز هست که منِ طلبه باشم و نیستم. اتفاقی سر از یکی دو کمپ ترک اعتیاد درآوردم و وقتی که روی این ماجرا بیشتر متمرکز شدم، فهمیدم که در اطرافیان خودم هم چند نفری هستند که اعتیاد دارند و دارند ترک میکنند. از آنها پرسیدم که تا به حال در فضای کمپ و درمانتان آخوند هم بوده است؟ همگی به اتفاق گفتند نه! خودم پیگیر ماجرا شدم ببینم چیزی که میگویند واقعیت دارد یا نه؟ با لباس شخصی به چند کمپ ترک اعتیاد سر زدم.
با این پوشش که میخواهم برادر معتادم را بستری کنم. همانطور که داشتند شرایط را برای من توضیح میدادند گفتم شما روحانی و طلبه هم در این فضا دارید؟ با تعجب جواب دادند که نه! باز هم قانع نشدم و شروع کردم به جستوجو در ایران، فهمیدم یک روحانی در اهواز، یکی در کرمان و یکی هم در تهران کارهایی انجام میدهند. بعد از این تحقیقات به این نتیجه رسیدم فضای ترک اعتیاد همانجایی است که منِ روحانی باید باشم و نیستم. اما اتفاقی که در این مسیر افتاد، من را خیلی بیشتر از قبل مصمم کرد.
خبر رسید بچه ۵-۴ ساله یکی از اطرافیان رو به مرگ است و دارد میمیرد. خودم را به بیمارستان رساندم. دیدم که بچه دارد نفسهای آخرش را میکشد. چشمانش سفید و بدنش سرد شده بود. شاید اگر تلاشهای خانم دکتری نبود بچه مرده بود. اما ماجرا از این قرار بود که پدرش برای ترک اعتیاد متادون مصرف میکرد. برای اینکه بچه سراغ دارو نرود، آن را داخل بطری آب معدنی ریخته بود و هر بار که بچه از محتویات داخل بطری میپرسید، جواب سربالا میداد.
یک روز، وقتی که مادر خانه نبوده و پدر هم در حال چرت زدن، بچه سراغ همان بطری میرود که ببیند پدرش چه چیزی میخورد و به او نمیدهد. بعد هم که مادر سر میرسد و با آن وضعیت بچه را به بیمارستان میرسانند. این ماجرا خیلی من را تحتتأثیر قرار داد. مدام با خودم کلنجار میرفتم و فکر میکردم این اعتیاد چه بلایی است که از یک بچه ۵ ساله تا مردِ ۵۰ ساله درگیر آن میشوند.
دیدم دست روی دست گذاشتن فایده ندارد و اگر منِ طلبه الان وارد داستان اعتیاد نشوم، پس کی قرار است این کار را بکنم؟ این بلایِ خانمانسوز دارد بنیان خانوادهها را نابود میکند؛ زنِ خانه مطلقه میشود و فرزندشان هم بچه طلاق. بعد از آن طرف من بروم بالای منبر و بگویم که خانم حجابت را رعایت کن! وقتی این زن در خانواده محبت به خودش ندیده است، قطعاً در کفِ خیابان دنبال محبت میگردد. وقتی پر از درد است، قطعاً در خیابان دنبال همدرد میگردد.
منِ با خودم گفتم، قبل از اینکه بالای منبر فریاد بکشم که فلان آسیب اجتماعی را داریم و قس علی هذا، بیایم وسط میدان و یک گوشه از کار را بگیرم و نگذارم که خانوادهها از هم بپاشند، بعد بروم بالای منبر و مردم را موعظه کنم که فلان کار را بکنید و بهمان کار را نکنید.
من تنهای تنها این کار را شروع کردم. در حوزه هم گفتم که میخواهم چه کار کنم، اما خیلی با من همراه نشدند. دلیلش هم همان دیدی است که امروز خیلی از افراد جامعه به معتادها دارند. طلبهها قبل از هر چیزی زاییده جامعهاند و جامعه ما معتاد را بیمار نمیداند. بلکه آدمی میداند که از سمت خانواده طرد شده است و باید برود گُم شود و هرلحظه باید آرزوی مرگش را داشت. آن طلبه هم با همین نگاه وارد حوزه علمیه شده است. به همین دلیل بود که آن اوایل نه از کارم استقبال شد و نه کسی با من همراه.
قبل از هرکاری ۲ سؤال از خود م کردم که جواب هر دو منفی بود. یکی اینکه بلد هستم در حوزه آسیبهای اجتماعی کار کنم؟ و دیگری اینکه اصلاً معتادها را میشناسم یا نه؟ تصمیم گرفتم ۶ ماه معتاد شوم. شنیدم جلساتی دارند که کسی نمیپرسد تو چه کسی هستی و کجا معتاد شدی. میروند شرکت میکنند و از تجربیات و دردهایشان برای هم میگویند. ۶ ماه مدام با اینها نشست و برخاست داشتم و از نوع حرف زدن تا ریزترین رفتارهایشان را زیر نظر گرفتم.
همزمان میپرسیدم که تا به حال آخوند در کمپهایشان رفت و آمد داشته است که بعضیهایشان میگفتند بله! آمده با ما چایی خورده، فوتبال بازی کرده، جواب سؤالات شرعیمان را داده و رفته است. شنیدم در خانه سبز طلبه میرود، نماز میخواند و دوباره بیرون میآید. دیدم اینها کارهای روتین و معمولی است و من را راضی نمیکند و اصلاً برای چنین کاری قرار نبود پا در کمپ ترک اعتیاد بگذارم. با خودم عهد کردم اینقدر در دل اینها قرار بگیرم که بشوم یکی مثل خودشان.
وقتی که از درِ داخل وارد میشوم بگویند متین معتاد آمد! هر موقع این را به من بگویند، آن وقت موفق شدهام؛ و این تجربه شش ماهه حتماً کمکتان کرد تا مُدل خودتان را بسازید و همانطور که دلتان میخواهد وارد کمپ ترک اعتیاد شوید.
بله؛ با خودم گفتم تنها راه ارتباط مؤثر با این قشر از جامعه همین است که مثل جلسات NA، من هم برایشان جلسه و کلاس بگذارم و با ادبیات خودشان با آنها صحبت کنم.
بگذارید بخش دوم سؤالتان را اول جواب بدهم. همه حرف من این بود که میخواهم بیایم در کمپ شما کلاس برگزار کنم. نمیخواهم نماز بخوانم و سؤال شرعی جواب بدهم. قرار هم نیست حرفِ دینی عجیب و غریب بزنم. میخواهم به عنوان یک معتاد با بقیه حرف بزنم. با تعجب نگاهم میکردند که مگر میشود تو آخوند معتاد باشی؟ راستش هیچکس و هیچ کمپی قبولم نکرد و حاضر نشدند که به من اعتماد کنند و ریسک کنند.
میگفتند ما نداریم و نداشتیم در این چند سال که روحانی بیاید و حرف بزند. شما بیا نماز بخوان و برو. هیچ کمپی نبود که من به آن سر نزده باشم و جواب نه نشنیده باشم. اعتماد به نفسم را هم از دست نمیدادم و مصممتر میشدم، چون با همه وجودم اعتقاد داشتم که حضور من در این فضا نیاز است و باید باشم.
از طریق دوستی با کمپ زندگی دوباره و آقای نوذری آشنا شدم. به من گفته بودند که ایشان خودش بچه هیئتی است و به حضور روحانی در کمپ اعتقاد دارد و دست رد به سینهات نمیزند. دلم را زدم به دریا و رفتم. ایشان هم مثل همه گفت که شما بیا نماز بخوان، احکام شرعی بگو، وضو و غسل بچهها را درست کن و... گفتم من همه این کارها را انجام میدهم، اما به من کلاس بدهید تا خودم را ثابت کنم و ببینید که حضور یک روحانی در کمپ لازم است و میتواند کمکتان کند.
آقای نوذری هم کمی فکر کرد و گفت «باشد، اشکال ندارد.»، اما یک شرط گذاشت. شرطش هم این بود که یک ماه مستمر بروم آنجا و کلاسم را برگزار کنم و بعد چند هفته نیایم. اگر معتادهای کمپ سراغم را گرفتند که یعنی من برایشان مهم هستم و کارم درست است؛ اما اگر اینطور نبود معنیاش این است که هیچ اهمیتی برایشان نداشتهام و بهتر است که بروم سراغ درس و بحث خودم و عرصه آسیبهای اجتماعی و اعتیاد را رها کنم.
بعد از یک هفته آقای نوذری تماس گرفت و گفت بیا! پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟ تعریف کرد که یک روز به همه معتادهای کمپ کاغذی دادند که نظرشان را درباره من بنویسند. بدون هیچ ترس و واهمهای. حتی گفته بودند که اگر کسی انتقاد جدی از این آدم بکند، تشویق هم میشود. خیلی از آنهایی که در آن کمپ بودند، گفته بودند که حرفهای این حاج آقایِ جوانی که میآمد اینجا خیلی در ما تأثیر داشت، به ما امید میداد، باعث شد که راحتتر روند درمانمان را طی کنیم و.... الان ۵ سال است که دوشنبهها ساعت ۶ بعدازظهر میروم آنجا و برایشان کلاس برگزار میکنم.
ببینید در کمپهای ترک اعتیاد ۲ گروه آدم حضور دارند. یک عده آنهایی هستند که روی تخت خوابیدهاند و دارند از درد به خودشان میپیچند. یک گروه دیگر هم هستند زودتر وارد کمپ شدهاند و آنچنان دردی ندارند. من رفتم آنجا و گفتم سلام متین هستم یک معتاد. برگشتند دیدند من یک آخوندم! برای همه عجیب بود. همهشان آمدند، حتی آنهایی که روی تخت خوابیده بودند. با این نگاه که دیدید آخوندها هم معتاد میشوند!
همه که جمع شدند گفتم همه ما معتادیم. تو شیشه و تریاک میزنی، من دروغ و خودپرستی. آمدم اینجا که مصرف روحیام را ترک کنم. تو مصرف جسمی را ترک میکنی و میروی، اما روحت مصرفکننده است و تا آن را پاک نکنی نمیتوانی مصرف جسمی را کنار بگذاری. اگر به جای دروغ صداقت نزنم، فایدهای ندارد و هنوز معتادم. جو عجیبی راه افتاد و همه شروع کردند به دست زدن و فهمیدند که من چرا معتادم.
بله. آن زمان تعریف از اعتیاد همین چیزی بود که در آن کلاس گفتم. اعتیاد یعنی ما نتوانیم عمل درست را انجام بدهیم، چون به شکل بدش عادت کردیم. این هم نوعی اعتیاد است.
اولین معضل و خلائی که یک معتاد با آن دست و پنجه نرم میکند، هویت است. هویت و شخصیتی که قرآن و خدا به ما داده است و ما آن را فراموش کردهایم. چیزی که گمشده خیلی از انسانهاست. دوم فردگرایی و دوری از جمع. همان چیزی که خدا میگوید دست من با آن است.
بسیاری از کسانی که معتاد شدن به واسطه همین خودستایی بوده است. سومین خلائی که در وجود معتاد هست و باید پُر شود، نبود فضای عقلانیت است. معتاد شخصی است که به دنبال تأییدطلبی همه کار میکند و عقل و تفکر را کنار میگذارد. معتاد باید یاد بگیرد که تأیید و تکذیب دیگران خیلی تأثیری روی زندگیاش ندارد و همان کاری که درست است باید انجام بدهد. این عقلانیت است. زندگی من باید درست باشد، ولو اینکه بغل دستی من دزد باشد.
اگر عقلانیت و تفکر در آدم تقویت میشود میتواند حتی در بزنگاهها تصمیم درست را بگیرد. مثلاً هیجان برای معتاد از آن چیزهایی است که باعث میشود عقلانیتش را از دست بدهد. وقتی خیلی شاد یا خیلی غمگین است مواد مصرف میکند! عقلانیت و تعادل دستور اسلام است. میفرمایند خوشحالی و غمت را زیاد بروز نده و معتدل باش. نه خیلی قهقهه بزن و نه خیلی عبوس باش! بگذارید جور دیگر به این مسئله نگاه کنیم. معتادها میگویند ما معتاد شدیم، چون از قدرت برتر و خدا دور شدیم و راه پاکی برگشتن به آن قدرت برتر است.
من سؤالم این است، اگر از من طلبهای که درس دین خواندم به خدا نرسند، از طریق چه کسی میخواهند برسند؟ آن آدم خودش دارد اعتراف میکند که باید به قدرت برتر برگردد و همین نشان میدهد که طلبهها باید به این حوزه وارد شوند.
بهترین روش گروه درمانی است. شما در جمع امید میگیرید. جمع به آدم پشتیبان میدهد. مثلاً وقتی این حرفها را میزنیم، یکی از آن وسط بلند میشود و داد میزند که من از امروز ترک میکنم، بغل دستیاش با خودش میگوید این ترک کند من نکنم؟ و همینطور این زنجیره تا آخر میرود.
یادم هست در یکی از کلاسها، یک نفر برگشت گفت تا حالا سیگار و مواد زدی؟ گفتم نه! حرف تمام نشده بود که گفت تو نمیفهمی من چه دردی دارم و چه میکشم؟ گفتم مشکلت با من چیه؟ جواب داد من با لباست مشکل دارم. لباسهای روحانیت را درآوردم و گفتم الان خوب شد؟ مشکلت حل شد؟ هیچ چیزی نگفت و رفت. یک بار دیگر پسر جوانی در کمپ خیلی بد به من نگاه میکرد. از آن نگاههایی که داخلش فحش دارد.
کلاس که تمام شد گفتم مشکلت چیه که به من فحش میدی؟ از او انکار و از من اصرار، تا اینکه بالاخره لب باز کرد و گفت برادرم گفته ۱۰ روز بیشتر اینجا نمان و الان ۲۰ روز است که من اینجا هستم و اگر بیشتر بمانم زندگیام خراب میشود و... گفتم اگر قرار نیست دوباره مواد بزنی ۳ ماه در کمپ بمان و بعد برو. جلسه تمام شد و آمد در اتاق من با حالتی طلبکارانه گفت چرا میگویی که باید ۳ ماه اینجا باشم؟ اصلاً مگر چه کارهای.
گفتم اگر واقعاً نمیخواهی مواد بزنی و میخواهی پاک بمانی، ۳ ماه در کمپ باش و بعد برو. زندگیات خودش درست میشود. اگر نشد، هر کار که بگویی من انجام میدهم. آن آدم یک سال در کمپ ماند و باورتان نمیشود که زندگیاش کمکم روی روال افتاد. برایم جالب بود آدمی که تا دیروز به من فحش میداد، کلی از من تشکر میکرد که اجازه ندادم زودتر ترخیص شود. یکبار در خیابان داشتم میرفتم، ناگهان یکنفر آمد جلو و بغلم کرد و گفت «حاج آقا ممنون که هستی! من هر وقت که میخواهم بروم مواد بخرم، یاد چهره و عمامه و صحبتهایت میافتم و خجالت میکشم که دوباره سمت مواد مخدر بروم.»
این تأثیرهای کوچک برای من خیلی مهم است و باعث میشود مصممتر در راهی که ۵ سال پیش آغاز کردم قدم بردارم. این را هم بد نیست بگویم که خیلی کم پیش میآید، کسی به من فحش بدهد، اما سمت من نیاید. خیلیهایشان بعدها میآیند و میگویند که ما با تو خیلی حال میکنیم!
الان یک جمع کوچک ده نفره با عنوان گروه تبلیغی باقرالعلوم هستیم که از کمپ ترک اعتیاد گرفته تا زندان ورود کردیم و مشغول تبلیغ و کار هستیم. البته شکلگیری این جمع به همین راحتی نبوده است. من معتقد بودم که اول باید همه زیرساختها آماده شود و از سختیها عبور کنم، بعد آدمهای دیگری را با خودم همراه کنم. برای همین ۴ سال تمام خودم به تنهایی همهجا رفتم و طرحم را ارائه دادم، زمانی که قبول کردند طلبههای دیگری را با خودم همراه کردم.
شاید باورتان نشود، اما یک زمانی نهادهای دولتی به شدت مخالف بودند و مسئولی در یک جلسه رسمی گفت «آخوند را چه به کمپ ترک اعتیاد. شما باید بروید روی منبر حرف بزنید و کمپ ترک اعتیاد جای شما نیست» هیچ کس از من حمایت نکرد. این حرف به قدری سنگین بود که تصمیم گرفتم عطای این کار را به لقایش ببخشم. اما وقتی تأثیر حرفهایم را روی معتادها دیدم از تصمیمم منصرف شدم. ۴ سال طول کشید تا من توانستم این فضا را بشکنم و راه را برای بقیه بچههایی که علاقهمند به کار در این زمینه هستند باز کنم.
الان سازمان تبلیغات اسلامی از کار ما به عنوان یک گروه تبلیغی حمایت میکند و از طرف دیگر معاونت پیشگیری قوه قضاییه هم به ما شخصیتی حقوقی و علمی داده است که به راحتی میتوانیم به کمپهای ترک اعتیاد ورود کنیم.
بله؛ ما روی طلبههایی که در حاشیه شهر مستقر هستند کار کردیم و اینها را توانمند کردیم که اگر به خانوادهای رسیدند که معتادش میخواهد ترک کند و جایی ندارد یا توانایی پرداخت هزینهاش را، با ما ارتباط بگیرد تا کمکش کنیم. هر هفته در قالب یک گروه جهادی به یک محله سر میزنیم و دنبال راه حل و راهکار برای آسیبهای اجتماعیاش میگردیم. این راه هم بد نیست بگویم که ما وقتی در همین محلهها با معتادها مواجه میشویم، تا خودش نخواهد نه مجبورش میکنیم و نه خواهش که بیاید و ترک کند. ما فقط برایش انگیزه ایجاد میکنیم که ترک کند. یعنی خودش بپذیرد معتاد است و این مسیر برایش خوب نیست.